اندوه دل
اندوه دلم اثر ندارد...شام سیهم سحر ندارد
گم شد ره مقصدم خدایا...ماهم زشبم خبر ندارد
شب امد نیامد...تب امد نیامد
در این غمکده جانم به لب امد نیامد
صد موسم عیش و طرب امد نیامد
نیامد نیامد دل و دینم بت چینم
که از باغ گلش غنچه بچینم
به چشمش بنشانم
به راهش بنشینم
دل و جان و جهان را
به پایش بنشانم
مه رویش چو ببینم